عشق
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
عشق
*تنهایی*
درباره وبلاگ


*سلام دوستان*

آرشیو وبلاگ
لینک های ویژه
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 3
  • بازدید دیروز: 2
  • کل بازدیدها: 41745



یادداشت ثابت - شنبه 92 مرداد 27 :: 4:32 عصر ::  نویسنده : مهردادلشنی


دلم لک زده برای اینکه کسی عاشقم باشد . . .

 

عاشقم باش




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - شنبه 92 مرداد 27 :: 4:27 عصر ::  نویسنده : مهردادلشنی
                                                    
تـــنــهــــــــــــــا یـیــــِِِِِِ


یعنی ذهـنــــم پـــــــــر از تــــــــــــــــــو


و خـــالـــــــــی از دیــگــران هســتــــــــ....


امــــــــا

کـنـــارم خــالــــــی از تــــــــــــو

و پــــــــر از دیــگــــــــران !!!!
          دلم شکستشاید سالها بعد در گذر از جاده ها بی تفاوت از کنار هم بگذریم
            وتو اهسته زیر لب بگویی چقدر ان غریبه شبیه خاطراتم بوددلم شکست

تـــنــهــــــــــــــا یـیــــِِِِِِ

 




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - شنبه 92 مرداد 27 :: 4:9 عصر ::  نویسنده : مهردادلشنی

عکس هایی عاشقانه از تنهایی و بی وفایی

عکس هایی عاشقانه از تنهایی و بی وفایی

عکس هایی عاشقانه از تنهایی و بی وفایی

عکس هایی عاشقانه از تنهایی و بی وفایی

عکس هایی عاشقانه از تنهایی و بی وفایی

عکس هایی عاشقانه از تنهایی و بی وفایی

عکس هایی عاشقانه از تنهایی و بی وفایی

عکس هایی عاشقانه از تنهایی و بی وفایی

عکس هایی عاشقانه از تنهایی و بی وفایی

عکس هایی عاشقانه از تنهایی و بی وفایی




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - پنج شنبه 92 مرداد 25 :: 8:55 عصر ::  نویسنده : مهردادلشنی

 

 نوشته های عاشقانه با شعر های زیبا

نوشته های عاشقانه با شعر های زیبا

نوشته های عاشقانه با شعر های زیبا

نوشته های عاشقانه با شعر های زیبا

نوشته های عاشقانه با شعر های زیبا

نوشته های عاشقانه با شعر های زیبا

نوشته های عاشقانه با شعر های زیبا

نوشته های عاشقانه با شعر های زیبا

 

 

 




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - پنج شنبه 92 مرداد 25 :: 8:40 عصر ::  نویسنده : مهردادلشنی

 

داستان عاشقانه

 
راستش نمیدونم داستان رو از کجا شروع کنم  من 18 سالم بود که وارد دانشگاه شدم راستش نمیخوام
بگم من از اونایی هستم که  با هیچ کسی رابطه نداشتمو و... و بعدش وارد دانشگاه شدم
من قبل از اینکه وارد دانشگاه بشم با دخترای زیادی رابطه داشتم ولی هیچکدومشونو دوس
نداشتم یعنی  کلا تا قبل دانشگاه به عشق اعتقاد نداشتم و عشقو یه چیز مزخرف میدیدم و
همه چی رو تو خوش گذرونی و... میدیدم  من وقتیم وارد دانشگاه شدم قبلشم به نیت خوش
گذرونی رفتم وارد کلاس شدم و با این همه دختر مواجه شدم تو دلم گفتم وارد چه جای
باحالی شدم من به شانسم ایول گفتم روز اول دانشگاه تمام شد چند روز گذشت یه روز سر
کلاس بودیم هنوز استادمون نیومده بود همه خودشونو به یه چیزی مشغول کرده بودن یا
باهم میحرفیدن یا سرگرم گوشی بودن یا...منم سرگرم سبک سنگین کردن دخترا بودم که
ببینم کدومشون خوشکل هستن کدومشون نیستن  بچه ها هم کم کم همشون وارد کلاس
میشدن  تو کلاس تقریبا همه دخترا خوب بودن یهو یه دختر چادری اومد تو کلاس که خیلی
توجه منو به خودش جلب کرد خیلی ظاهر زیبایی داشت و قیافشم  خدا  چیزی براش کم
نذاشته بود اون جلسه فکر و ذهنم پیش اون دختر بود به ظاهر و قیافه و.. تا حالا تو کلاس
ندیده بودمش با خودم گفتم شاید فامیل یکی از بچه باشه واسه همین یکم بیخیال بودم تا اینکه
استاد اومد سر کلاس و حضور غیاب که کرد اسم اونم خوند دیگه فهمیدم خانم همکلاسیمه
برگشتم خونه تو دلم غوغایی به پا بود که بالاخره یکی رو پیدا کردم  که تو دانشگاه تنها
نباشم از اون روز یه جورایی همش سعی میکردم توجهشو جلب کنم اما متاسفانه نمیشد خیلی
کارم سخت بود چون از اون مدل دخترایی بود که دلشون به سختی به دست میومد یکماه
گذشت اما بازم بی نتیجه با خودم گفتم اگه اینطوری پیش بره چهار سالو باید مثه الاغ
دنبالش برم تصمیم گرففتم سر فرصت بهش بگم و با چنتا دروغ راضیش کنم  کنم که با من
باشه  چون بخاطر زیبایی که داشت پسرای زیادی دنبال دلش بودن منم  فردای همون روز
خیلی زود رفتم دانشگاه رفتم سر کلاس کسی نبود تنها تو کلاس نشستم که یکم بعد دوتا
دختر از هم کلاسیامم اومدن سر کلاس بعدش زهرا هم اومد وقتی چشمم بهش افتاد با خودم
گفتم الان بهترین فرصته اومد سر کلاس نشست چشمم به اون دوتا هم کلاسی دیگه افتاد
گفتم ای بابا مثه اینکه امروز نمیشه بهش گفت  خیلی اعصابم خورد بود چند دقیقه که گذشت
نمیدونم چی شد دوتا هم کلاسی پا شدن رفتن بیرون گفتم ایول به شما دوتا خواستم بگم اما
هرکاری میکردم نمیشد زبونم بند اومده بود با خودم گفتم الان نگم دیگه هیچوقت فرصت به
این خوبی گیرم نمیاد گفتم زهرا خانم؟ سرشو برگردوند گفت بله  قبلش یکم احوال پرسی
و.. کردم  و از این بحث های الکی دیگه خسته شدم گفتم زهرا خانم یه چیزی بگم ناراحت
نمیشین؟ گفت نی چرا بشم؟ منم گفتم پس بشینین حرفامو گوش کنین گفتم راستش از روزی
که وارد دانشگاه شدین بدجور به دلم نشستین خیلی ظاهر و قیافه و اخلاقتون رو دوس دارم
یعنی شب نیس که با یاد شما نخوابم و.. زهرا رنگش پریده بود البته حال منم زیاد تعریفی
نبود گفتم  تو این مدت خیلی سعی کردم که بهتون بفهمونم  که دوستون دارم و.. ولی نشد
تصمیم گرفتم حضوری بگم راستش من بهتون علاقه دارم و میخوام بدونم اگه شما هم
راضی هستین بیشتر با هم اشنا بشیم تا اومدم ادامه بدم دیدم چنتا از بچه های کلاس دارن
میان گفتم زهرا خانم برین فکراتونو بکنین منتظر جوابم که دیگه بچه ها وارد کلاس شدن و
زهرا هم هیچی نگفت اون روز تا اخرش زهرا ساکت بود هیچی نمیگفت یک هفته گذشت
زهرا میومد و میرفت منم میگفتم فعلا شاید داره فک می کنه  شد ده روز دیگه طاقتم تموم
شد تو حیاط دانشگاه صداش کردم گفتم زهرا خانم جوابتون چیه؟ فک کردین/ برگشت گفت
اره فک کردم راستش شما پسر خوبی هستین اما من نمیتونم رابطه ای با کسی داشته باشم و
جوابم به درخواستتون منفیه و دیگه هیچی نگفت و رفت اعصابم خورد شده بود نرفتم سر
کلاس برگشتم خونه همش تو فک بودم که چرا قبول نکرد داشتم دیوونه میشدم با خودم عهد
کردم تا راضیش نکنم دس بردارش نباشم دیگه هیچی برام مهم نبود تنها کارم شده بود
راضی کردن زهرا  یه روز براش یه هدیه گرفتم خواستم جلو همه بچه های کلاس بهش
بگم که بهش علاقه دارم  هدیه رو گرفتم و بردم سر کلاس تقریبا نیمی از بچه های کلاس
اومده بودن منتظر بودم همه بیان دوست زهرا چشمش به هدیه افتاده بود صدام کرد گفت اقا
احسان یه لحظه میشه بیاین بیرون کارتون دارم منم گفتم باشه و دنبالش رفتم بیرون  گفت
من میدونم میخواین چیکار  کنین/ مطمئن باشین اگه اینکارو بکنین دیگه محاله زهرا
باهاتون دوس بشه اون هدیه رو ندین بهش و کاری نکنین زهرا ازتون متنفر بشه منم گفتم
من هیچی نمیفهمم من فقط میخوام دلشو بدست بیارم هیچیم برام مهم نیس گفت باشه ولی
هرچیزی راهی داره گفتم شما راهشو بگو گفتش شما صبر کنین من باهاش حرف میزنم
شاید راضیش کردم گفتم قول میدیدن؟ گفت قول نمیدم اما سعی می کنم شما فعلا صبر کنین
شاید من یه کاریش کردم گفتم باشه پس  من  واگذارش کردم به شما اومدک کلاس نشستم
چند روز گذشت هر روز به دوستش میگفتم چی شد؟ میگفت فعلا صب کن یه روز داشتم
میرفتم سر کلاس که یکی تو راه رو صدام کرد برگشتم دیدم  دوستشه برگشتم گفت مژده
بدین گفتم راضیش کردین؟ گفت نه گفتم پس مژده برا چی میخواین؟ گفت راضی شده اما نه
به طور کامل چون زهرا گفته باید قبلش با خودتون بحرفه و شرایطشو بگه  منم گفتم ایول
به شما حالا من چه جوری تشکر کنم از شما؟؟ گفت نمیخواد  تشکر کنین فقط عصر سااعت
پنج تو  همین پارک باشین  منم گفتم ای به چشم اون روز زهرا نیومده بود منم اون جلسه
همش تو رویا بودم که چیکار کنم و.. ساعت خیلی دیر میگذشت با خودم گفتم حالا اگه من
کار نداشتم مثه فر فره ساعت میرفت خلاصه ساعت شد چهر و نیم منم رفتم تو پارک
نشستم پنج دقیقه مونده بود به پنج که از دور چشمم بهش افتاد دیدم داره دنبال من میگرده
منم فورا رفتم پیشش و سلام احوال پرسی کردم و.. زهرا گفت راستش من نیومدم اینجا که
جک بگم اومدم شرایطمو بگم که اگه قبول کردین با هم باشین منم گفتم میشنوم  و رو چمن
نشستیم زهرا گفت من از اون دخترا نیشتم دم به دقیقه بیام سر قرار از اونا نیستم که اگه
شما بعضی درخواست ها بکنین و منم قبول کنم من تو یه خانواده ابرودار بزرگ شدم و
خیلی چیزا برام مهمه شما هم اگه میخواین با من باشین من مشکلی ندارم اما من یه رابطه
درست رو میخوام بدون هیچ بهانه ای منم گفت همین؟ گفت اره گفتم قبوله اصلا هرچی شما
بگی بعدش یکم حرف زدیم و گفتم نمیخوای شماره همو داشته باشیم؟ که گفت این شماره منه
شمارشو ذخیره کردم اومدم شماره خودمو بدم که بلند شد گفت من باید برم گفتم باشه خودم
بهتون اس میدم تا شمارمو داشته  باشین  از هم خداحافظی کردیم خیلی خوشحال بودم که
تلاش چند ماهم به بار نشست راستش من اوایل زهرا رو فقط برا سرگرمی میخواستم و نیتم
داشتم تلافی اون روز رو هم که جواب رد داد سرش در بیارم رفتم خونه شب بهش اس دادم
یکم حرف زدیم ولی خب یکم فضا سنگین بود تا یه مدت زهرا خیلی سنگین جواب میداد
منم کم کم سعی کردم که کاری کنم راحت باشه دوماه گذشت دیگه منو زهرا خیلی صمیمی
شده بودیم زهرا خیلی دختر خوبی بود اصلا اون چیزی که تو دانشگاه بود رو نشون نمیداد
خیلی شوخ طبح و پر انرژی بود شب و روزم شده بود زهرا و شوخی هاش خیلی بهم
دلبسته بودیم تقریبا تمام دانشگاه فهمیده بودن که منو زهرا چقد همو میخوایم دوسال از
رابطمون گذشت و تو این دوسال منو زهرا جدانشدنی بودیم و طبق قولی که به زهرا داده
بودم همه شرایطی که گفته بود رو مو به مو اجرا کردم یعنی جز تو  دانشگاه منو زهرا
فقط ماهی یه بار بیرون باهم قرار میذاشتیم  ولی خب با این شرایط بدجور همو میخواستیم 
یه روز گفتم زهرا میای تو تو پارک کنار دانشگاه گفت اره حاضر شدمو رفتم اونجا رفتیم
یه جایی نشستیم که تقریبا دیدش کم بود گفت  حالا چرا اینجا  گفتم هینجا خوبه کسی هم ما
رو نمیبینه زهرا نشست حدود نیم ساعت گذشت گفتم زهرا ؟ گفت چیه گفتم درسته من بهت
اون اوایل قول دادم ولی اجازه میدی بخاطر وجودت پیشویت رو ببوسم اولش گفت نه که
یکم بعدش راضیش کردم و پیشونیشو بوسیدم  گفتم توام لپ منو ببوس؟ با تعجب گفت
چی؟؟؟ گفتم همین که شنیدی گفت نه اصلا گفتم  میدونم بخاطر من قبول می کنی زهرا لپمو
بوسید ولی خب   دیگه همه جای بدنش از سترس میلرزید از هم خداحافظی کردیم و
برگشتیم خونه رابطه ما شد سا سال و علاقه بیشتر یه مدت بود که سر درد های خیلی بدی
میگرفتم یعینی جوری بود که از پا میافتادم که به اصرار پدر و مادرم  رفتم دکتر ازمایش
دادم گفتن هیچی نیس ولی روز به روز بیشتر میشد  رفتم تهران رفتم یه بیمارستان پیشرفته
اونجا ازمایش دادم جواب ازمایش رو بردم پیش دکتر دکتر گفت کسی همراهته؟ منم برا
اینکه دکتر اگه چیزی هست رو به خودم بگه به دروغ گفتم نه کسی نیس گفت ببینید گفتن
این حرف خیلی سخته شما یه بیماری لاعلاج داری اسمشم ای ال اس هستش گفتم حالا این
یعنی چی؟ گفت به مرور زمان کل بدنتون از کار میافته و فوت می کنین گفت اولشم از
نخاع شروع میشه دیگه دنیا رو سرم خراب شد همش اشک میریختم اومدم بیرون مامان
بابام اومدن گفتن چی شده هیچی نگفتم فقط اشک میریختم رفتن داخل و دکتر همه چی رو
بهشون گفت مامانم از خودم بدتر بود برگشتیم شهر خودمون همه تو فک بودم چطور به
زهرا بگم؟ چطور حالیش کنم این عشق به سرانجام رسید؟ فک دل کندن از زهرا دیوونم
کرده بود برگشتیم خونه تو خونه حالا کارای داداشم و خواهرام بماند زهرا اس داد که
برگشتی؟ گفتم اره گفت خب چی شد گفتم هیچیم نیس گفت خب خداروشکر  دیگه مامان بابام
همش مراقبم بودن شب به این فک میکردم که چطور به زهرا بگم گفتم زهرا فردا بیا
بیرون با ماشین میام دنبالت چنتا حرف مهم دارم گفت قول دادیم. گفتم خیلی مهمه بحث نکن
گفت باشه میام فردا رفتم پیشش تو ماشین زهرا گفت خب حرفتو بگو از شهر خارج شدم
هیچی نمیگفتم گفت کجا میری؟ تو قول داده بودی و.. منم زدم کنار بغض گلومو گرفته بود
زدم زیر گریه که زهرا گفت چی شده؟ گفتم زهرا من دارم میرم گفت کجا گفتم اون دنیا
گفت خفه شو چی داری میگی؟ ازمایشو نشونش دادم و همه چی رو بهش گفتم  دیگه زهرا
غیز قابل کنترل شده بود هرچی میگفتم بسه زهرا بسه ولی ول کن نبود همش اشک
میریخت و گریه میکرد گفتم زهرا دکتر گفته نهایتش دوسال زنده بمونم تو رو خدا فراموشم
کن فک کن بهت خیانت کردم نمیدونم یه جوری منو از زندگیت پرت کن بیرون شاید من
فردا فلج شدم دیگه نمیام بیرون  دستام از کار میافته نمیتونم اس بدم  تو رو خدا فراموشم کن
زهرا گفت نمیشه من چطور میتونم سه سال خاطره و خبی رو فراموش کنم یکم اوضاع
خوب شد زهرا رو رسوندم دمدر خونشون از هم خداحافظی کردیم که زهرا گفت من ول
کن نیستم مطمئن باش اومدم خونه شب خوابیدم اونم چه خوابیدنی پر از اشک صبح چند
روز گذشت  با زهرا فقط تلفنی میحرفیدمو اشک میریختم  خلاصه قانعش کردم که دیگه
سراغم نیاد که زهرا گفت باشه فقط برا بار اخر بیا خداحافظی کنیم منم گفتم باشه رفتیم تو
همون پارک کنار دانشگاه زهرا چشماش پف کرده بود  محکم بغلم کرد داشتم میمردم هیچ
حرکتی نکردم گفت احسان بدون تو من چیکار کنم؟ گفتم زندگی ازش خواستم بی من غصه
نخوره و به زندگیش ادامه بده  برگشتم خونه  حدود دو هفته گذشت یه روز شب خوابیدم
صبح دیگه نمیتونستم بیدار بشم  هرکاری میکردم نمیتونستم مادرمو صدا کردم اومد چشمش
که بهم افتاد شروع کرد به جیغ و داد زنگ زدن امبولانس خلاصه با امبولانس منو اوردن
تهران و پیش همون دکتر که دکتر گفت بیماریش جوریه که از دست هیچکس کاری برنمیاد
شما میتونین برا مراقبت بیشتر بیاین تهران زندگی کنین من از اون روز دیگه نه زهرا رو
دیدم نه شهرمونو الانم رو ویلچرم ارشیا داداشم من خیلی ازت ممنونم که این وبو ساختی
خیلی وب خوبیه  خوشحالم که حداقل قبل از مرگم این  وبو دیدم  و بی نصیب نشدم و تا
دستامم از کار نیفتاده این داتانو نوشتم و برات فرستادم که  شاید زهرا یه روز وارد این وب
شد و داستانشو خوند بدونه من اون دنیا هم منتظرشم تا بدونه چقد دوسش دارم و الان که
دارم این داستانو مینویسم از دلتنگی میمیرم. از همه میخوام برام دعا کنین راحت بمیرم. از
خوندن بعضی مطالب این داستان فهمیدم  که شاید کسی رو حقیقت داشتن این داستان شک
کنه فقط میتونم بگم من شاید زنده نباشم یا شاید دیگه نتونم بیام تو این وب و جواب انتقاد ها
رو بدم ه هر حال من داستان زندگیمو نوشتم امیدوارم که باور کرده باشیم و ارزو می کنم
تو این دنیا هیچکس به درد من دچار نشه و مرگ تدریجیش رو نبینه. خداحافظ. راستی
زهرا اگه خوندی بدون دوست دارم



موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - پنج شنبه 92 مرداد 25 :: 8:32 عصر ::  نویسنده : مهردادلشنی

 کارت پستال تنهایی

کارت پستال تنهایی

کارت پستال تنهایی

کارت پستال تنهایی

 




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - پنج شنبه 92 مرداد 25 :: 8:23 عصر ::  نویسنده : مهردادلشنی

 

داستان عاشقانه

داستان عاشقانه و واقعی عشق نگین و رامین 

راستش من تو یک خانواده معمولی به دنیا اومدم وقتی 15سالم بود قیافه زیبایی داشتم و خیلی شیطون بودم دوست داشتم تمام کار هار تجربه کنم تقریبا همه رو تجربه کرده بودم الا دوستی با جنس مخالف روبه روی مدرسمون یه بوتیک مردانه بود که رامین رو اون بوتیک کار میکرد قیافه زیبایی داشت تقریبا دل همه دخترای مدرسمون رو برده بود یه روز که توی حیاط مدرسه نشسته بودیم و بچه ها داشتن در مورد رامین صحبت میکردن تا اینکه یکی از دوستام گفت نگین تو که قشنگی چرا نمیری شانست رو امتحان کنی اون لحظه جلو دوستام بهم بر خورد زنگ کلاس رو زدن وقتی توی کلاس بودم تمام فکرو ذهنم پیش حرف دوستم بود با خودم گفتم من که همه چیز رو امتحان کردم این یکی رو هم امتحان میکنم اگه قبول کرد مدتی برای پز دادن جلو دوستام باهاش دوست میشم بعد رابطم رو باهاش قطع می کنم تو این فکرا بودم که زنگ زده شد اومدم خونه نهار خوردم کلی فک کردم تا به این نتیجه رسیدم عصر به بهانه خرید لباس برم تو مغازه اش عصر که شد یکم به خودم رسیدم و یه ارایش مختصری کردم و رفتم بیرون مسقیم رفتم به سمت مغازه رامین رفتم داخا مغازه دیدم رامین داره با مشتری هاش حرف میزنه منم از فرصت استفاده مردم رفتم تو نخش دیدم پسر خوش قیافه ای هستش یه لحظه به خودم اومدم دیدم داره نگام می کنه فورا خودمو جمع کردم گفت امرتون رو بفرمایید؟منم گفتم یه پیرهن مردانه واسه داداشم میخوام سایز داداشم رو بهش دادم چنتا مدل گذاشت جلوم منم یکی رو قبول کردم راستش رامین اصلا به من توجه نمی کرد و همین کم توجهی اون باعث شد من چند بار دیگه به بهانه های مختلف رفتم تو مغازه رامین تا اینکه یه بار دلو به دریا زدم و رفتم تو مغازه رامین داشت با مشتری هاش حرف میزد که من فورا یه نامه انداختم پشت ویترینش. فورا پولو حساب کردم و از مغازه اومدم بیرون اومدم خونه چند روز بود از رامین خبر نداشتم تا اینکه یه روز که از مدرسه اومدم خونه دیدم یه پیام واسم اومده پیام رو خوندم دیدم از طرغ رامینه توش نوشته بود از همون روز اولی که پا توی مغازش گذاشته بودم عاشق من شده فقط واسه این کاری نکرده که فکر کرده حتما من دوس پسر دارم و عاشق یکی دیگه ام و چنتا حرف دیگه منم فورا رفتم تو اتاقم و بهش زنگ زدم وقتی گوشیش رو جواب داد صداشو که شنیدم یه حس عجیبی بهم دست داد بعد گفتم میخوام باهاش دوست بشم خیلی خوشحال شد گفت نگین دوست دارم تا جون عاشقت هستم و میمونم از این حرفش خیلی خجالت کشیدم گفتم فردا میخوام جلو دوستام صدام کنی و باهم حرف بزنیم اونم قبول کرد صبح که مدرسه تموم شد از در مدرسه اومدم بیرون رامین صدام کرد دوستام با تعجب نگام میکردن و حسودیشان میشد فورا رفتم پیشش گفت سلام منم که اولین بار بود با یک پسر غریبه حرف میزدم هیچی نگفتم فهمید که خجالت میکشم باهاش حرف بزنم یکم قربون صدقم رفت و از هم خداحافظی کردیم خیلی خوشحال بودم که تونستم دلشو بدست بیارم چند ماه از رابطه منو رامین میگذشت منو رامین خیلی همدیگرو دوس داشتیم اگه یک روز نمیدیدمش شب خواب نمیبرد یه روز بهم زنگ زد و گفت دلم برات تنگ شده بیا من تو مغازه ام هستم منم قبول کردم و عصر رفتم پیشش کسی تو مغازه نبود نشستیم با هم حرف زدیم و غیر تا اینکه رامین گفت نگین تو جون منی اگه یه موقع تنهام بذاری میمیرم دستمو گذاشتم جلو دهنش و گفتم دیگه این حرفو نزن منم تو رو دوس دارم و محاله تنهات بذارم صورتش رو آورد جلو بوسم کرد وقتی این کارو کرد حس عجیبی بهم دست داد بعد از چند روز شب تو اتاقم بودم میخاستم بخوابم که رامین به گوشیم زنگ زد گفت یه خبر خوب برات دارم گفتم چیه؟ گفت با مامانم حرف زدم قراره زنگ بزنه خونتون واسه قرار خواستگاری؟ یه چیغ بلندی کشیدم از خوشحالی داشتم پر در میاوردم از هم خداحافظی مردیم اونشب از خوشحال خوابم نبرد صبح که پاشدم مامانم گفت دیشب کابوس دیدی که جیغ زدی؟ منم گفتم آره شب که شد تلفن خونمون زنگ خورد مامانم رفت جواب داد یه احوال پرسی رسمی کرد دیدم یه پیام برای گوشیم اومد رامین بود گفت مامانش داره با مامانم حرف میزنه فهمیدم مامانه رامینه بعد مامانم گفت قدمتون رو چشم و خداحافظی کرد یه نگاه به من کرد و لبخند زد خجالت کشیدم رفت سینی چایی رو آورد و نست پیش منو بابام بابام گفت کی بود؟گفت اجازه خواستن بیان خوستگاری نگین منم واسه پنج شنبه شب قرار گذاشتم دیگه روم نشد جلو مامان بابام بشینم فورا رفتم تو اتاقم به رامین زنگ زدم اونشب حدود 2ساعت با رامین حرف زدم خیلی خوشحال بودم که دارم به عشقم میرسم روز پنج شنبه فرا رسید مامانم گفت برو خودتو اماده کن الال که بیان منم رفتم لباسی رو که به سلیقه ی رامین خریده بودمو پوشیدم یکم ارایش کردم و اومدم بیرون مامان یکم قربو صدقم رفت تا اینکه رامین اینا اومدن رامین اونشب خیلی خوشکل شده بود اونشب بابام گفت انشاا... دو سه روز دیگه جواب رو بهتون میدیم اونشب گذشت دو سه روز که گذشت یه شب بابام صدام کرد رفتم پیشش گفت دخترم من رفتم در موردش تحقیق کردم پسر خوبیه حالا دیگه نظر با خودته منم گفتم بابا هرچی خودتون صلاح میدنین بعد بابام اومد سرمو ماچ کرد مامانمم همینطور و داشت گریه میکرد بعد رفت به مامان رامین زنگ زد و جواب مثبت رو داد منم رفتم تو اتاق و به رامین زنگ زدم خیلی خوشحال بودم و رامین هم همینطور اونشب منو رامین در مورد آیندمون حرف میزدیم قرار شد فرداشب خونواده رامین بیان برای بقیه کار ها فردا شبش که اومدن همه کار ها تمام شده بود فقط مونده بود زمان نامزدی بابای رامین گفت راستش مت میخوایم چند روزی بریم مسافرت اگه خدابخواد بعداز اینکه از سفر برگشتیم مراسمو برگزار می کنیم فرداش من رفتم مغازه رامین واسه خداحافظی آخه عصرش عازم میشدن خیلی سخت بود جدایی از رامین برای 10روز اون روز منو رامین کلی گریه کردیم تو مغازه بهم گفت یه هدیه خوشکل برات میارم و... همدیگرو بغل کردیم و دوباره رامین بوسم کرد خداحافظی کردم اومدم خونه یک هفته از رفتن رامین اینا میگذشت دلم براش یه ذره شده بود بهش زنگ زدم تا اینکه صداشو شنیدم گریه ام گرفت اونم پابه پای من گریه میکرد بعد گفت گریه نکن فردا برمیگردیم همدیگرو میبینیم از این حرفش خیلی خوشحال شدم از هم خداحافظی کردیم و و شب از خوشحالی اینکه رامین میخواد برگرده خوابم نمیبرد حدود ساعت4صبح خوابیدم صبح که پاشدم دیدم ساعت 12 ظهره اومدم نهار رو خوردم و نشستم چنتا فیلم نگاه کردم حدود ساعت 5 بعداز ظهر بود به رامین زنگ زدم گفتم کجایی؟گفت خونه هستم گفتم به سلامت پس استراحتت رو بکن فردا میام بوتیکت ولی رامین گفت نه من میخوام همین الان ببینمت گفتم رامین تو خسته ای بگیر استراحتت رو بکن فردا همدیگررو میبینیم اما اینقد اصرار کرد تا اینکه راضی شدم جلو بوتیکش قرار بذاریم و همدیگرو ببینیم خونه رامین اینا تا مغازه رامین حدود نیم ساعت فاصله داشت منم خودمو اماده کردم و رفتم جلو بوتیکش ایستادم یک ساعت گذشت اما از رامین خبری نبود هرچی به گوشیش زنگ زدم خاموش بود عصبی شدم اومدم خونه دیگه بهش زنگ نزدم میخواستم خودمو براش بگیرم بعد از دو سه روز یه شماره ناشنشاس بهم زنگ زد جواب دادم گفت که دایی رامینه گفتم رامین کجاست چرا گوشیش خاموشه؟گفت رامین چند روز پیش میخواست بره بوتیکش که تو راه با یه ماشین سنگین تصادف کرده و درجا تموم کرده دیکه دنیا داشت دور سرم میچرخید وقتی به هوش اومدم دیدم مامانم بالای سرم هستش گفت نگین چی شده ؟ گفتم رامین فوت کرده فورا لباسم رو پوشیدم و رفتم خونه رامین اینا وقتی رسیدم دم در خونه مامانش اومد گفت تو باعث شدی رامین اون روز بیاد بوتیکش و اون حادثه اتفاق افتاد تو بجه ام رو از من گرفتی و.... دوباره بیهوش شدم وقتی به هوش اومدم خونه رامین اینا بودم هممون رفتیم سرخاک رامین وقتی جنازه رامین رو اوردن دیگه هیچی برام مهم نبود رفتم بغلش کردم کلی گریه کردم گفتم رامین تو که میگفتی اگه من تنهات بذارم میمیری اما من که تنهات نذاشتم تو منو تنها گذاشتی حالا من بدون تو چیکار کنم مامانم اومد دستمو گرفت برد خونه دیگه شبو روزم شده بود گریه چندبار خودکشی کردم اما مامان بابام به موقع سر رسیدن و نذاشتن بمیرم دیگه تحمل زندگی بدون رامین رو ندارم برام دعا کنید بتونم نبودش رو تحمل کنم....




موضوع مطلب :

پنج شنبه 92 شهریور 7 :: 1:54 صبح ::  نویسنده : مهردادلشنی

زندگی یعنی :
ناخواسته به دنیا آمدن
مخفیانه گریستن
دیوانه وار عشق ورزیدن
و عاقبت در حسرت آنچه دل میخواهد و منطق نمیپذیرد، مردن .



گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!
ببرم بخوابانمش!
لحاف را بکشم رویش!
دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!
حتی برایش لالایی بخوانم،
وسط گریه هایش بگویم:
غصه نخور خودم جان!
درست می شود!درست می شود!
اگر هم نشد به جهنم...
تمام می شود...
بالاخره تمام می شود...!!!



گـاهــے نـدانـسـتـہ از یــک نـفـر بـتـے درســت مــیـکـنـے
آنــقـدر بـزرگ کـہ از دســت ابـراهـیـم نـیـز کــارـے بـر نـمـے آیـد



مهربانیت را به دستی ببخش ؛ که می دانی با او خواهی ماند ....
وگرنه حسرتی می گذاری بر دلی که دوستت دارد ... !!!



گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن...
میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری...
اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!!
اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی و با لبخندی سرد میگی: نه،هیچی ...



گاهــی باید نباشــی ... تا بفهمــی نبودنت واسه کی مهمه ...
؟! اونوقته که میفهمی بایــد همیشه با کی باشی ....



دلم تنگ شده
برای وقتی که می گفتی :دلم واست تنگ شده
دلم تنگه..
برای بودنت
شایدم لبخند خودم
دلم برای همه چیز تنگ شده جز
نبودنت !



برای خیانت ،
هــــزار راه هــســــت اما هـیــچ کــــدام
به انـــدازه تــــظـــاهـــر
به دوست داشتن نـیـســـت ...



دارم سعی می کنم همرنگ جماعت شوم،
آهای جماعت...
میشود کمکم کنید؟؟؟؟؟؟
شما دقیقا چه رنگی هستید؟!
رمانتیک...



این روزها تلخ می گذرد ، دستم می لرزد از توصیفش !
همین بس که :
نفس کشیدنم در این مرگِ تدریجی، مثل خودکشی است ،با تیغِ کُند.



کلاغ جان!
قصه من به سر رسید...
سوار شو!
تو را هم تا خانه ات می رسانم...



همی گویی غمش را در دل نگهدار
نصیحت گو! نمی گویی دلت کو؟



به نسل های بعد بگویید ...
که نسل ما نه سر پیاز بود نه ته پیاز ...
نسل ما خود پیاز بود ...
که هر که ما رو دید گریه کرد



ا?نجا زن که باش?...
مهر?ه ات آب هم که باشد!
قاض? ج?ره بند? اش م?کند!
آنچه نقد است فقط جان توست،که قسط بند? نم? شود!!!



از دنیـــای ِ واقــعـی و نــامــردیــاش ! پنــــاه آوردیــــم بــه دنیــای ِ مـجــازی !
غــافـل از این کــه ، آســمون ، هـــمون آسـمونــه ...



سعی نکن متفاوت باشی!
فقط "خوب باش"
خوب بودن به اندازه ی کافی متفاوت است...



کارمـــان به جایــی رســـیده که طـــوری بایـــد دلتنـــگ شـــویم
که به کســـی بـــرنخـــورد ..!!



وقتی داریم به یکی فکر میکنیم نیست کنارمون!
وقتی میاد کنارمون باشه
دیگه بهش فکر نمیکنیم!
آحرش نفهمیدم زمان چیو حل میکنه؟



این روزهــــایم به تظاهر می گذرد...
تظاهر به بی تفاوتی،
تظاهر به بی خیـــــالی،
به شادی،
به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست...
اما . . .
چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش"



دلم تنگ است برای کسی که نمی داند...
نمی داند که بی او به دشت جنون می رود دلم...
می دانم که اگر نزدیکش شوم، دور خواهد شد....
پس بگذار که نداند بی او تنهایم...
دور میمانم که نزدیک بماند...



حـقـیـقـت دارد !
کافـی سـت چــمـدان هــایــت را ببــندی
تــا حــاضـر شــونــد ، هـمه
بـــرای ِ از یـــاد بــُـردنــت !
آنـکه بــیشتـر دوستـت میــدارد ، زودتــــر !!!



وامانده ام که تا به کجا می توان گریخت,
از این همیشه ها که ندارند باورم ,
حال مرا نپرس که هنجارها مرا
مجبور می کنند بگویم که بهترم...



آدمی غــــــرورش را خیلی زیاد .
شاید بیشتر از تمـــــــام داشتــه هــــایــش- دوست می دارد
حالا ببین اگر خودش، غـــــــرورش را بـــه خـــــاطــــر تـــــو، نادیده بگیرد ،
چه قدر دوســتت دارد !
و این را بِفهــــــــــــم آدمیــــــــــزاد !



بعضی زخــــم ها هســــــت که هـــــــــر روز بــــایـــد روشونو باز کنــــی
و نـــــــــمـــــــــــــک بپـــــــــــاشــــــــــ ــــی ...
تــــــــا یــــــــــادت نـــــــــــــره که ســــــــــــــراغ بعضـــــــــــی آدمـــــــــــــا
نبــــــــــــــــــــایـ ـــــــد رفـــــــــــت ، نــــــــــــــبـایـــد! ! !



می گوید: کلمات گـــــــــــاهی بار معنایی خود را از دست می دهند ...
این روزها " دوستـــــت دارم " ها دیگر قلــــــب کســـی را به تپش وا نمیدارد !
و گونه کسی را سرخ نمیکند !



می گویـــــــــم : مشکل از دوست داشتن نیست مشکل از تکـــــــــرار است ! تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی!
یکی دیروز و یکی فردا .



انسان مجموعه ای از آنچه که دارد نیست؛
بلکه انسان مجموعه ای است از آنچه که هنوز ندارد، اما می تواند داشته باشد .



دوره، دوره آدم هایی ست که همخواب هم می شوند
ولی هرگز خواب هم را نمی بینند .



برنده می گوید مشکل است، اما ممکن
و بازنده می گوید ممکن است، اما مشکل .




موضوع مطلب :

پنج شنبه 92 شهریور 7 :: 1:51 صبح ::  نویسنده : مهردادلشنی




موضوع مطلب :

پنج شنبه 92 شهریور 7 :: 1:48 صبح ::  نویسنده : مهردادلشنی

طنز نوشته های عاشقانه:
دختره نوشته بود:
"جای خالی تو رو
آنقدر با چشام آب میدم
تا باز کنارم سبز بشی . . !!"
فکر کنم مخاطبش یونجه بوده :|



ما همه مون یه جورایی یه زمانی جز اقلیت های هندی بودیم ؛
چون همه مون یه گاوی رو یه روزی به عنوان عشق می پرستیدیم


اگه به یه جایی رسیدی که عقلت گفت برو دلت گفت بمون...
دلت مثل همیشه ...ه خورده، محلش نذار راهت رو بگیر برو



تــو زنـدگـیــت بــایـد بــه بـعــضـیـــا بــگــــــی :
عــزیـــــزم مــــن چـشـم مـیـــذارم تـــــو فـقـط بــرو گـمــشـــو



درازترین شب سال چه شبیه؟
شبی که قهر کنی شام نخوری !



خوب بگردید ..
شاید جایی در رابطه ی عاشقانه شما هم نوشته شده باشد :
Made In China



سه تا بهترین خوابیدن های دنیا :
1 – خوابیدن رو پای مامان وقتی کلی خسته ای
2 – خوابیدن رو شونه ی عشقت وقتی کلی تنهایی
3 – خوابیدن با چشمای باز وقتی استاد داره درس میده




موضوع مطلب :

<   1   2   3   4   >   
 
   
سفارش تبلیغ
صبا ویژن